دلتنگ شهدام..
قصه ی دلتنگی من نمی دانم کی به پایان خواهد رسید...
این روزها دلم برایتان بیشتر تنگ می شود
این روزها دلم برای آسمان هم بیشتر تنگ می شود...
مرغ دل من مدام در آسمان یادتان پرواز می کند
و گِرد بام شما بال و پر می زند...
اسیر شما شده... آب و دانه اش داده اید و نمک گیرش کرده اید...
دلی که اسیر شود ، دیگر اختیارش دست خودش نیست
دلم را بدجور اسیر کرده اید... بدجور...
من از خورشید نگاه شما نور می گیرم...
از ماه روی شما روشن می شوم...
و از شبنم چشم هایتان سیراب می گردم...
قصه ی دل من و شما ، قصه ای تمام نشدنی است..
قصه ای که همیشه گفتنی است... همیشه شنیدنی است...
بیایید پایان این قصه را خودتان رقم بزنید
پایان این قصه باید مثل همه ی قصه ها شیرین باشد
کلاغ این قصه باید به لانه اش برسد...
و مرغ دل من به آشیانه ش... به آسمان...
من از شما یک آسمان می خواهم به وسعت نگاهِ مهربانتان...
سهم من از این دنیا تنها باید همین آسمان باشد...
می شود مرا هم آسمانی کنید...؟
و کاروان راهیان نور
مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیوفتد
فکرش را بکن....
راه میروی و راوي ميگويد
اینجا قتلگاه شهیدرسول خلیلی است...
یا اینجا را که میبینی همان جایی است
که مهدی عزیزی را دوره کردند
وشروع کردند از پایش زدند تا....شهید شد
یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نمازجماعت میخواند...
شهید بیضایی بالای همین صخره
رصد میکرد نیروها را و كمين خورد...
شهید شهریاری را که میشناسید
همینجا بالهجه آذری براي بچه ها مداحی میکرد.....
یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود...
خدا بیامرزد شهید اسکندری را
همینجا سرش بالای نیزه رفت....
و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید...
عجيب حال و هوايي میشود!
کاروان راهیان نور مدافعین حرم...